با خاطره زندگی کردن سخت است ، اینکه لحظه به لحظه در ذهنت خاطرات تلخ و شیرین رو مرور کنی ، اینکه هر کوچه ، خیابان ، هر جمع و مهمانی و هر حرفی و ... آدم را به یاد عزیزترین بیندازد.
دائما با تو زندگی میکنم و لحظاتم را می گذرانم در تمام ثانیهها و هر نفسم جاری هستی و این زیباترین حس این دوسال دوری است.
محمدحسین تو هم یادت هست؟
از سه سالگی که پدرم شهید شد تا الان مادرم به واقع هم پدر بود و هم مادر برام و سرتا پا عطوفت و مهربانی ، آنقدر با ناز و مهربانی قد کشیدم که خدا هم برای ازدواج تو را برایم انتخاب کرد.
چقدر پر حوصله بودی و مهربان برای نازهایم ...
آبان ماه 1389 آقا محمد برای یک ماموریت چهل روزه خداحافظی کرد. منم طبق معمول همه نبودنها و ماموریتهایش برای چهل روز رفتم خونه مادرم.
این مدت گذشت ولی از آقامحمد خبری نشد و تماسهاش خیلی محدود شد. چند روز آخر دیگه تماس نگرفت ، پنجاه و هفتمین روز
سال 1392 بعد از تموم شدن امتحانات پایان ترم آقا محمد اولین مأموریتش در اون سال رو قبل از شروع ماه مبارک رمضان رفت. وقتی برگشت قبل از شبهای قدر بود، شبهای قدر مارو میبرد مسجد ارک و خودش میرفت هیئت موسی بن جعفر (ع). بعد از اتمام هیئت دوباره برمیگشت مسجد ارک.
آخرین شب قدر بعد از اتمام مراسم وقتی تو خیابان بهشت سوار ماشین شدیم گفتم: "تونستی برای قرآن سرگرفتن برسی؟"
از زمانی که پدرم مفقود شد تا به امروز مادرم لحظه به لحظه با خاطرات و یادش زندگی کرد در همه وقت حرفی از چهارسال زندگی مشترکشان داشت ، ولی ماه رمضون همیشه بیشتر میگفت انگار سفره سحر و افطار بیشتر تداعی میکرد خاطرات رو و بیشتر به رخ میکشید جای خالی پدرم را برای مادرم ...
سالها گذشت و من دقیقاً در جایگاهی هستم که مادر از سال 1365
اولین سفر مشترکمان زیارت امام رضا (علیه السلام) بود و ماه عسل
روزهای اول زندگیمان در کنار آقا گذشت و دعای خوشبختی و سفید بختی در حرم کردیم ، نمیدانم شاید رازی هست که. در حرم امام هشتم آرزوی عاقبت بخیری کردیم و طول زندگیمان هشت سال شد.
.
آن روز به این فکر نمی کردم که سفید بختی در منظر محمدحسین یعنی شهادت
سالگرد ، سال میگردد و روزهایی تکرار می شود که تا عمر داریم در ذهنمان به دلیلی خاص حک شده است. گاهی این دلیل شیرین ، گاهی تلخ ، گاهی تلخ و شیرین توأم ...
شش خرداد در ذهنم روز شیرینی حک شده ، ششم خرداد 1385 روزی که جشن شروع زندگی مشترکمان را گرفتیم وقتی شروع کردیم فکر نمیکردیم عمر زندگی مشترکمان سالیان سال نباشد و به چند سال ختم شود ..
روز زیبا و خوبی بود که هر سال خاطراتش را باهم مرور میکردیم و از شیرینی آن لذت می بردیم. امسال دومین سالی بود که به تنهایی به مرور خاطرات شیرینی نشستم که غم دوری و فراغش طعمش را به تلخی میرساند ...
گرچه فکر اینکه "تو" انتخاب من برای زندگی مشترک بودی و "من" هم انتخاب تو برای ازدواج شیرین ترین طعمی است که در زندگیام چشیده ام.
جایت خالی و سبز است
دل نوشته ای از همسر شهید
.
.
عکس های مراسم سالگرد ازدواج در بهشت زهرا (سلام الله علیها) تهران روز پنج شنبه مورخ 94/2/31
تا نوروز 1391 راهیان نور نرفته بودم. اون سال قرار بود سال تحویل شلمچه باشیم، وقتی اتوبوس نزدیک شلمچه شد به محمدحسین گفتم:
پدر من هشت سال توی این منطقه مفقود بوده دوست دارم الان که سال تحویل اینجا هستیم یه کم تنها باشیم و دور از جمع
وقتی پیاده شدیم زودتر از بقیه راه افتادیم، بی هدف راه میرفتم و پشت سرم آروم، آروم قدم بر میداشت
بهم گفت:
اینقدر راه برو و هرجا دلت گفت بشین