شهید حاج محمدحسین مرادی

شهید حاج محمدحسین مرادی

شهید والا مقام در مورخ 92/8/28 در نزدیکی حرم حضرت زینب سلام الله علیها به سوی ارباب خود پرگشود.


صفحه اینستاگرام شهید:
shahid.moradi
این صفحه تحت مدیریت این وبلاگ و همسر شهید اداره می شود

کانال تلگرام شهید :
shahid_moradi@

لطفا یادگاری از خودتان در وبلاگ بگذارید

نویسندگان
پیوندها

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشت» ثبت شده است

مَردم نیامد ...

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ق.ظ

حدود ساعت هفت و صبح وقتی بیدار شدم که آماده رفتن به اداره بشم ، چشمم افتاد به ساک بسته شده کنار اتاق ...

یادم افتاد امروز دوشنبه و پانزده روز از ماه مهر گذشته ، محمدحسین عازم ماموریت و مثل همه ماموریتها غم عالم به دلم نشست.

یه نگاهی به خودش انداختم به نظر خواب بود و قرار بود ساعت هشت و نه صبح بره ، دلم نیومد بیدارش کنم ...

رفتم آماده بشم

پر سر و صدا حاضر می‌شدم که صداش اومد:

روز عشق مبارک ،‌ عشق آسمانی ام

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ب.ظ

زندگی رسم خوشایندیست وقتی انتخابت آنقدر دقیق باشد که با همسرت هم قدم، هم مسیر و همدل باشی

مروه بدون تو صفایی برایم ندارد

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ق.ظ

درب شماره 25 باب المروه

وقتی وارد شدم به سمت صفا حرکت کردم و گوشه ای از کوه صفا نشستم خیره به مردمی که بین صفا و مروه در سعی بودند جایی که زمانی هاجر هفت مرتبه رفت و آمد کرد تا سیراب کند اسماعیل را و سرانجام زمزمی جوشید که حالا زایرین را هم سیراب می کند.

هنوز در صفا نشسته بودم ولی

زیارت خود حضرتش مبارک‌ات

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ق.ظ

با خاطره زندگی کردن سخت است ، اینکه لحظه به لحظه در ذهنت خاطرات تلخ و شیرین رو مرور کنی ،‌ اینکه هر کوچه ،‌ خیابان ،‌ هر جمع و مهمانی و هر حرفی و ... آدم را به یاد عزیزترین بیندازد.

دائما با تو زندگی میکنم و لحظاتم را می گذرانم در تمام ثانیه‌ها و هر نفسم جاری هستی و این زیباترین حس این دوسال دوری است.

محمدحسین تو هم یادت هست؟

همچنان نازهایم را می‌خری

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ

از سه سالگی که پدرم شهید شد تا الان مادرم به واقع هم پدر بود و هم مادر برام و سرتا پا عطوفت و مهربانی ،‌ آنقدر با ناز و مهربانی قد کشیدم که خدا هم برای ازدواج تو را برایم انتخاب کرد.

چقدر پر حوصله بودی و مهربان برای نازهایم ...

حاجی عرشی

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۱ ب.ظ

آبان ماه 1389 آقا محمد برای یک ماموریت چهل روزه خداحافظی کرد. منم طبق معمول همه نبودن‌ها و ماموریت‌هایش برای چهل روز رفتم خونه مادرم.

این مدت گذشت ولی از آقامحمد خبری نشد و تماس‌هاش خیلی محدود شد. چند روز آخر دیگه تماس نگرفت ،‌ پنجاه و هفتمین روز

آرزویت را مطمئن شدم ..

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۹ ب.ظ

سال 1392 بعد از تموم شدن امتحانات پایان ترم آقا محمد اولین مأموریتش در اون سال رو قبل از شروع ماه مبارک رمضان رفت. وقتی برگشت قبل از شبهای قدر بود، شب‌های قدر مارو می‌برد مسجد ارک و خودش می‌رفت هیئت موسی بن جعفر (ع). بعد از اتمام هیئت دوباره برمی‌گشت مسجد ارک.

آخرین شب قدر بعد از اتمام مراسم وقتی تو خیابان بهشت سوار ماشین شدیم گفتم: "تونستی برای قرآن سرگرفتن برسی؟"

زندگی به نوعی دیگر

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۸ ق.ظ

از زمانی که پدرم مفقود شد تا به امروز مادرم لحظه به لحظه با خاطرات و یادش زندگی کرد در همه وقت حرفی از چهارسال زندگی مشترکشان داشت ،‌ ولی ماه رمضون همیشه بیشتر می‌گفت انگار سفره سحر و افطار بیشتر تداعی می‌کرد خاطرات رو و بیشتر به رخ می‌کشید جای خالی پدرم را برای مادرم ...

سالها گذشت و من دقیقاً در جایگاهی هستم که مادر از سال 1365

جا مانده ای یا جا مانده ام ؟

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ

محمدحسین از آسمان چه خبر ؟

پروازهایت را کجا تمرین می‌کردی ، که اینقدر خوب بال گشودی و تنها سفر کردی ؟

.

.

.

.

جا مانده ای یا جا مانده ام ؟

دومین سال بدون عسل

يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ق.ظ

اولین سفر مشترکمان زیارت امام رضا (علیه السلام) بود و ماه عسل

روزهای اول زندگیمان در کنار آقا گذشت و دعای خوشبختی و سفید بختی در حرم کردیم ، نمی‌دانم شاید رازی هست که. در حرم امام هشتم آرزوی عاقبت بخیری کردیم و طول زندگیمان هشت سال شد.

.

آن روز به این فکر نمی کردم که سفید بختی در منظر محمدحسین یعنی شهادت