مَردم نیامد ...
حدود ساعت هفت و صبح وقتی بیدار شدم که آماده رفتن به اداره بشم ، چشمم افتاد به ساک بسته شده کنار اتاق ...
یادم افتاد امروز دوشنبه و پانزده روز از ماه مهر گذشته ، محمدحسین عازم ماموریت و مثل همه ماموریتها غم عالم به دلم نشست.
یه نگاهی به خودش انداختم به نظر خواب بود و قرار بود ساعت هشت و نه صبح بره ، دلم نیومد بیدارش کنم ...
رفتم آماده بشم
پر سر و صدا حاضر میشدم که صداش اومد:
" بیدارم لازم نیست سرو صدا کنی بی خداحافظی نری "
آماده وسط اتاق بودم و اومد روبروم و دستمو گرفت و گفت :
" سرتو بلند کن جان من ، ناراحت نباش ، بیست روزه برمیگردم. "
.
و امروز پانزده مهر94
.
164 روز از سال 92
365 روز از سال 93
و
201 روز از سال 94
گذشت و
ستون زندگیم ، مَردم نیامد ...
دلنوشته ای از همسر شهید